فاطمیه تمام شده بود اما ذهن من دیگه آرامش نداشت … توی سینه ام آتش روشن کرده بودن …
تمام کارهای ماموریتم رو کنار گذاشتم … غیر از ساعات درسی فقط توی کتابخونه بودم … حتی شب ها خواب درستی نداشتم … تمام کتب تاریخی شیعه و اهل سنت … فارسی و عربی رو زیر و رو کردم … هر چه بیشتر می خوندم و پیش می رفتم، شعله های این آتش بیشتر می شد …
کم کم کارم داشت به جنون می کشید … آخرین کتاب رو از شدت عصبانیت پرت کردم توی دیوار و از خوابگاه بیرون زدم … به بهانه حرم خوابگاه نرفتم … تا صبح توی خیابون ها راه رفتم و فکر کردم …
گریه ام گرفته بود … به خاطر اینکه به ایران اومده بودم عصبانی بودم و خودم رو سرزنش می کردم … بین زمین و آسمان، و حق و باطل گیر کرده بودم …
موضوع علی و خلفا و شیعه و سنت نبود … باور کشته شدن دختر پیامبر با چنین شان و جایگاهی در کتب شیعه و سنت، اون هم به دست خلیفه اول و دوم برام غیر ممکن بود …
یک لحظه عمل اونها رو توجیه می کردم و لحظه بعد … یادم میومد دشمن فاطمه زهرا، دشمن خداست … خدا … خدا … خدا … . آتش خانه فاطمه زهرا، به جان من افتاده بود …