تقرییا هفت ماه از فاطمیه گذشته بود … و من هفت ماه در چنین وضعیتی زندگی کرده بودم … حتی تمام مدت تعطیلات، جزء معدود طلبه هایی بودم که توی خوابگاه مونده بودم … دیگه حاجی هم هر بار منو می دید به جای تعریف و تشویق، دعوام می کرد … شده بود مثل پدری که دلش می خواست یک کشیده آبدار به پسرش بزنه … حالت ها، توجه و نگرانیش برای من، منو یاد پدرم می انداخت و گاهی دلم شدید براش تنگ می شد … در میان این حال و هوای من، محرم هم از راه رسید … از یک طرف به شدت کنجکاو بودم شیعیان رو توی محرم از نزدیک ببینم … از طرف دیگه، فکر دیدن قمه زنی از نزدیک و فیلم هایی که دیده بودم به شدت منزجرم می کرد … این وسط هم می ترسیدم، شرکت نکردنم در این مراسم، باعث شک بقیه بشه . بالاخره تصمیم گرفتم اصلا در مراسم محرم شرکت نکنم … هر چه باداباد … دو شب اول، خودم رو توی کتابخونه و به هوای مطالعه پنهان کردم و زیر چشمی همه رو زیر نظر گرفتم … موقعی که برمی گشتن یواشکی چکشون می کردم … همه سالم برمی گشتند و کسی زخمی و خونی مالی نبود … روز سوم، چند تا از بچه ها دور هم جمع شده بودند و درباره سخنرانی شب گذشته صحبت می کردند … سخنران درباره جریان های فکری و سیاسی حاضر در عاشورا صحبت کرده بود … خیلی از دست خودم عصبانی شدم … می تونستم کلی مطلب درباره عاشورا و امام حسین یاد بگیرم که به خاطر یه فکر احمقانه بر باد رفته بود … همون شب، لباس سیاه پوشیدم و راهی حسینیه شدم …