گفت و گو با احمد ابوالفتحی نویسنده مجموعه داستان “پلها”
احمدابوالفتحی با نخستین اثرش یعنی مجموعه داستان کوتاه «پلها» نشان داد که نویسندهای مسلط به عناصر داستاننویسی است. «پلها» که عنوان کتاب سال بین مجموعه داستانهای منتشر شده در سال ۹۳ را دارد، اثری قابل تامل و ساختارمند است. انسجام و مساله چگونگی بیان از دغدغههای اصلی اوست. رنگ و بوی اقلیمی و اسطورهای در کنار زبان منسجم کیفیت داستانها را بالا برده است. به این بهانه با ابوالفتحی به گفتوگو نشستهایم.او یکی از دوستانی ست که با صمیمتِ زیادی اطرافیانش را مواجه می کند.این برای من سعادتی ست که امروز گفت و گوی او را اینجا قرار می دهم.
_ شهرهایی مثل نهاوند و همدان در بیشتر داستانهای تو حضور پررنگی دارند و داستانها به نوعی مکانمندی میرسند. چرا نهاوند و همدان را برای جغرافیای داستان هایت انتخاب کردهای؟
مبنای چینش داستانها در مجموعه، شهرها هستند. سه داستان اول در نهاوند؛ داستان چهارم در همدان و سه داستان بعدی در تهران میگذرند. این مبنا لابد نشاندهنده اهمیت شهرها در داستانهایم است. شهر برایم مهم است، اما به دنبال مستندسازی وضعیتهای عادی شهری در قالب داستان نبودهام. آنچه اهمیت دارد مسالهخیزی مکان است. اگر مکانمندی در داستانهایم وجود داشته باشد، شاید دلیلش این باشد که داستانها در مکانهایی «زخمی» میگذرند؛ زخمی به این معنا که نوعی نابهجایی در مکان دیده میشود. تلاشم این بوده است که هویت مکان را از نمایاندن تضادهای موجود در وضعیتهای مکانی بگیرم. شاید با تسامح بشود گفت «شخصیتپردازی مکان». داستان «کداممان تنهاتریم» با تصویرسازی تپهای آغاز میشود که بولدوزرها آن را تراشیدهاند تا تفریحگاه خلق کنند. تپهای که حالا همه مرددند آن را چه بنامند. آن تپه سه نام دارد و معلوم نیست نام اصلیاش کدام است. اگر بنا بود فقط نامی از مکانها بیاورم، بیشک اولین سوالی که برای تو مطرح میشد، درباره مکانمندی داستانها نبود. حضور نهاوند و همدان در مجموعه شاید واکنشی به وضعیت تهرانمحور ادبیات داستانی این سالها هم باشد. شاید نوعی لجاجت در برابر جریان غالب تهران. داستانهای من هم خیلی ربطی به تهران رایج این سالها ندارد و البته به اندازه نهاوند و همدان برایم مهم است.
_از مولفههای اصلی داستانهایت، حضور اسطوره است. چه چیزی در اسطوره است که تو را به خود جذب میکند؟
اگر در انتخاب شهرهای داستانی بشود تصمیمی را تصور کرد، درباره حضور اسطوره تصمیمی نداشتم. اگر همه وضعیتهای داستانی را خوب واشکافی کنیم، میتوانیم ببینیم ریشه در اسطورهها دارند. حالا اینکه اسطورهها برای نویسنده چقدر اولویت داشته باشند، به استراتژی رواییای که انتخاب میکند، باز میگردد. من هم از آنجا که درهای مجموعهداستانم را به روی رابطههای بینامتنی باز گذاشته بودم و هم از آنجا که کشف رابطههای اسطورهای برایم لذتبخش بود، همواره به بروز اسطورههای داستانی که مشغولش بودم، میاندیشیدم و اگر لازم بود از اسطوره بهره میبردم. دو داستان «شیریان» و «پلها لبهای آویزانند» آشکارتر از بقیه با اسطورهها درگیرند. وضعیت اسطورهای شیریان را شاید بشود نوعی «جعل اسطوره» نامید. روایتی اساطیری که بر پایه یک واقعه فراموششده تاریخی بنا شده است که البته بعد اساطیریاش را جعل کردهام. در «پلها…» هم ارتباط وضعیت داستانی با اسطورههای رم باستان از میانه راه نوشتن کشف شد. برایم مهم است که داستان را از سابقه رواییاش تهی نکنم؛ به عبارتی به خلق از عدم داستان اعتقادی ندارم. در این شرایط چه چیزی جذابتر از نسبتهای داستانی معاصر با اساطیر؟
_رگههای فراداستان حضور تعیینکنندهای در بعضی داستانهای شما دارد. آیا این رویکرد پستمدرنیستی را هنوز در داستانهای دیگرتان هم دارید؟
رویکرد پستمدرنیستی نداشتهام و ندارم. «فراداستان» گسترهای وسیع از تکنیکهای داستانی جذاب را به نام خود سند زده است، ولی آن تکنیکها پیش از این عنوانگذاری وجود داشتهاند. از اساس مرزهای بین سنت و مدرنیته و رویکردهای انتقادی به مدرنیته خیلی هم سفت و سخت نیستند. وقتی که بهعنوان نمونه پارودی که از ارکان فراداستان است از سنتهای نمایشی قرون وسطا وام گرفته شده است، چرا باید کسی را که از پارودی در اثرش بهره میبرد، الزاما پستمدرن نامید؟
پستمدرنیسم خیلی چیزها را زیرمجموعه خود کرد و این گستردگی باعث شد بیش از آنکه روشنگر باشد، سوءتفاهم برانگیزد. من وجود رگههای مدنظرتان را کتمان نمیکنم، ولی بیشک آن رگهها برای پستمدرن جلوهکردن یا فراداستان جلوه کردن به اثر وارد نشدهاند. اصلا اگر قرار باشد رویکردی نظری -چه پستمدرنیسم و چه هر چیزی- به اثر تزریق شود با چیزی جعلی مواجه خواهیم شد. رویکردهای نظری را نمیشود با تصمیم قبلی پشتوانه اثر کرد.
_روند نوشتنات به کدام سمت میرود؟ از آثار بعدیات بگو. کتاب بعدی هم مجموعه داستان است؟
متاسفانه کتاب بعدیام مجموعهداستان نیست. به این خاطر که حس میکنم فضای ادبی ما با سرعت قابلتوجهی به نابود کردن سنت نوپای داستان کوتاه فارسی مشغول است. چه ناشران و چه حتی بعضی نویسندگان باسابقه، داستان کوتاه را انگار زائدهای بر رمان میبینند. شاید هم اینطور نباشد و من اشتباه متوجه شدهام.
در هر صورت برایم جالب است کسانی که به درست یا غلط معتقدند ادبیات داستانی ما در حدود صد سال اخیر بیش از رمان قابل توجه، داستان کوتاه خوب تولید کرده است حالا کمر همت بستهاند به اینکه به زور همه را رماننویس کنند؛ هرچند با کمتوجهی نسبت به داستان کوتاه. بعد از این آه و ناله جگرسوز اینکه بگویم کار بعدی من هم رمان است، شاید منع رطب کردن رطبخورده به نظر برسد، ولی چه میشود کرد؟ کار بعدیم رمانی است به نام «سال سی» که هنوز مجوز نشر نگرفته است. «سال سی» هم در تداوم دغدغههای شهری و تاریخی همین مجموعه است و البته به نسبت داستانهای این مجموعه موقعیتهای داستانی متفاوتی دارد.
هر متنی تا وقتی که به دست مخاطب نرسیده، هنوز کامل نشده است، به عبارت دیگر هنوز اثر نشده است، و حرف زدن دربارهاش سخت است. امیدوارم «سال سی» هرچه زودتر به ثمر برسد و آرزویم این است که موثر باشد. بعد از «سال سی» هم چشماندازی که برای خودم متصور هستم، بیش از آنکه شامل نوشتن داستان کوتاه و انتشار مجموعهداستان باشد، رمان و شاید داستان بلند را شامل میشود. به این خاطر که حتی بعد از انتشار مجموعه «پلها» چیزی که فکرم را مشغول کرد، رمانگونهگی این مجموعه بود. این را چند منتقد موشکاف گفتند و بد هم نگفتند. شاید هم ایراد این مجموعه باشد، ولی خصوصیت من هم هست. من انگار رماننویسترم.
بسیاری هم هستند که داستان کوتاه را درخشان مینویسند، ولی فضای ادبی هر روز و هر روز وسوسهشان میکند رمان بنویسند. نباید اینطور باشد. بیآنکه حواسمان باشد چنگ انداختهایم دور خرخره داستان کوتاه و این اصلا منطقی نیست. شاید هم اشتباه از من است و شهر در امن و امان.
_فــرمگـرا نیستم
فرمگرا نیستم. ساختار است که ذهنم را مشغول میکند و شاید به خاطر همین ساختارگرایی اصلا نشود سویههای پستمدرن احتمالی داستانهایم را جدی گرفت. داستان برای من از یک موقعیت داستانی شروع میشود، نه از یک تصمیم فرمی. به هنگام گسترده شدن طرح داستان وضعیتهای فرمی متناسب با موقعیتهای داستانی هم خود را اندکاندک بروز میدهند. آنچه مهم است تناسب بین این وضعیتهای فرمی با موقعیتهای داستانی است. اگر ساختار عبارت باشد از اجزای ساختار و چیزی بیشتر – و اگر منظور از چیز بیشتر عنصر نظمدهنده به ساختار باشد-، آنچیز بیشتر بیشک شگردهای فرمی نیست. شگردها اگر متناسب با موقعیتهای روایی نباشند، زیادی بودنشان به چشم میآید. فرم نحوه کنار هم قرارگرفتن اجزای ساختار است، یعنی نظم موجود در ساختار و نه عنصر نظم دهنده. حالا اگر ساختار داستانی بنا داشته باشد رویهای خلاف رویههای آشنا در پیش بگیرد، ناگزیر نظمی خلاف نظمهای آشنا به اجزایش خواهد داد و در نتیجه ساختاری خواهد شد با فرمی کمتر تجربه شده. من به آشناییزدایی از موقعیتهای داستانی اعتقاد دارم. آشناییزدایی اساس نوشتن خلاقه است. پس ناگزیر درهای داستانم به روی فرمهای تازه باز است. به عبارت دیگر بحث از اساس بحث کارایی فرم نیست؛ ما ناگزیریم از فرم. مساله میزان آشناییزدایی از ساختارهاست. در این زمینه شاید خیلی هم رادیکال محسوب نشوم.