گفتوگو با صفی یزدانیان کارگردان فیلم «در دنیای تو ساعت چند است؟»
این گفتگو توسط روزنامه فرهیختگان انجام شده است:
عاشقانه صفییزدانیان از همان نمایش اول در جشنواره فجر پارسال، به دل خیلیها نشست و خیلی زود شمارش معکوس برای اکران «در دنیای تو ساعت چند است؟» آغاز شد. فاصله نمایش در جشنواره و اکران عمومی هم خیلی زیاد نبود و این مدت هم به تکرار دیالوگها و ترانههای فیلم میان جماعت سینمارو گذشت. حالا هم که فیلم اکران شده، خیلی زود مسیری را طی کرده که فیلم را به یکی از مهمترین عاشقانههای تاریخ سینمای ایران بدل کرده است. به بهانه اکران «در دنیای تو ساعت چند است؟» با صفی یزدانیان منتقد سینما، فیلمنامهنویس و کارگردان فیلم به گفتوگو نشستهایم.
میدانم که چند فیلم کوتاه هم ساختهاید و «در دنیای تو ساعت چند است؟» نخستین فیلم بلند شماست. این مسیر چگونه طی شد؟
البته هیچکدام از فیلمهای مستند و کوتاهی که ساختهام حتی در جمعهای محدودی مثل انجمنها و… هم به نمایش در نیامدهاند. دلیلش را نمیدانم، شاید بخشی از آن به این خاطر باشد که خودم چندان پیگیر نمایش فیلمهایم نبودهام، طرف مقابل هم که طبعا باید امکانش را فراهم میکرده چندان کنجکاوش نبوده است. شاید تنها یکی از فیلمها مشکل ممیزی داشت که امروز هم به نظر نمیرسد آن مشکل وجود داشته باشد. «قایقهای من» فیلم کوتاهی بود که تولید حرفهای داشت. فیلمی که ۳۵ میلیمتری بود و علی مصفا در آن بازی کرد و همایون پایور هم فیلمبردارش بود. این فیلم یکی دو نوبت در جشنواره فیلم کوتاه تهران روی پرده رفت و این تنها نمایش عمومی فیلمهای کوتاه من بوده است. نکته مشترک در همه این فیلمها این بود که جز یک مورد، فیلمهایی ساختهام که به علائق شخصیام بهشدت وابستهاند.
فیلمنامه نهایی چقدر با آنچه ابتدا نوشتید تفاوت دارد؟
میان نسخههای اولیه و نسخه نهایی حتما تفاوتهایی وجود دارد. ازجمله اینکه اول فکر میکردم باید گلی و آنتوان را ببینیم و فیلمنامه سکانسهایی هم در پاریس داشت. بعد به تهران و رشت برویم. ولی بعد فیلمنامه را تغییر دادم و حالا تمام داستان در شهر رشت میگذرد.
در کل فیلمهایی که در دفتر سهنفره شما «رود فیلم» ساخته میشوند، حال و هوای نزدیکی دارند.
این فیلمها از روحیه ما سه نفر
بر میخیزند و البته این سه فیلم (پله آخر، چیزهایی هست که نمیدانی و در دنیای تو…) به نظرم لحنهای متفاوتی دارند. شاید چون عوامل فیلم مشترکند، شبیه هم به نظر میرسند. این فیلمها بیشتر شبیه سازندگانشان هستند تا شبیه هم. «چیزهایی هست که نمیدانی» دقیقا شبیه فردین صاحبالزمانی است. یا مثلا «پله آخر» به واسطه علاقهای که مصفا به جیمز جویس دارد، فیلمی است مطابق روحیات خودش.
از ویژگیهایی که باعث شده «در دنیای تو…» خیلی زود بر سر زبانها بیفتد و مورد توجه قرار بگیرد، این است که در سالیان اخیر عاشقانهای تمامعیار با این مختصات فانتزیگونه و عشق نامتعارف نداشتهایم. به نظرتان این مورد در استقبال خوبی که از فیلم شده موثر بوده است؟
بهعنوان نویسنده و کارگردان فیلم، طبیعی است که کاملا آگاهم که این فیلم، تمی عاشقانه دارد. اما برای من نکته اصلی عشق نبود. از ابتدا به آدمی فکر میکردم که گذشتهباز نیست اما گذشتهها را در ذهنش نگه میدارد تا شاید روزی در آینده به کار بیاید. به همین دلیل با تعبیر «نوستالژیک» که به فیلم دادهاند، خیلی موافق نیستم. خودم هم آدم نوستالژیکی نیستم و به گذشتههایم برنمیگردم. «در دنیای تو…» را هم یک فیلم نوستالژیک نمیدانم. ممکن است نوستالژی مفهومی باشد که تارکوفسکی در فیلمش به تصویر میکشد اما نوستالژیای که این روزها از آن سخن به میان میآید آن مفهوم را ندارد. منکر وجود جنبه عاشقانه و شاعرانه فیلم نمیشوم. بالاخره وابستگیای عاطفی و وسواس در فرهاد وجود دارد. همین که زمان را قاب میکند، نشانهای است. ولی فکر میکنم شاید دلیل استقبالی که میگویید آرامشی است که در فیلم جاری است و آدمها را تسلی میبخشد.
اتفاق جالبی است که میبینیم فیلمی که به تازگی اکران شده با واکنشهایی از سوی مخاطبان روبهرو میشود که آن را به تعاریف فیلم کالت نزدیک میکند، بیآنکه گذر زمانی رخ داده باشد و فیلم به تدریج گروهی علاقهمند را پیرامون خود جمع کند. برای کالتشدن فیلم زود بود اما این اتفاق درست یا غلط دارد میافتد.
نمیدانم کالت شده یا نه. درک میکنم که موجی به راه افتاده اما جنبههای مثبت فیلم لزوما فقط کار من نیست. تجربه مهم من از ساختن «در دنیای تو…» این است که برخلاف ادعاهایی که معمولا مطرح میشود، فیلم تنها متعلق به کارگردان نیست. کارگردان مسئول اصلی نتیجه نهایی است اما اگر علی مصفا در مرحله فراهم کردن سرمایه و بعدش حضور پررنگی نداشت یا فردین صاحبالزمانی از ابتدا کنار من نبود، کسانی مثل همایون پایور و ایرج رامینفر به پروژه نمیپیوستند و از آغاز به بازی لیلا حاتمی فکر نمیکردم، فیلم یا اصلا وجود نداشت یا به چیزی که میگویید نمیرسید.
به مفهوم قاب کردن زمان از سوی فرهاد اشاره کردید و چه جالب که شغل فرهاد قابسازی است.
قابساز بودن فرهاد دو، سه نکته داشت. در مقام علاقهمند سینما چیزهایی از فیلمهایی که دوست داشتهام هم در فیلم هست؛ بعضی آگاهانه و برخی ناخودآگاه. حتی نمیتوانم نام ادای دین روی این کار بگذارم. قابسازی از اینجا آمد که یکی از فیلمهای محبوب من «دوست آمریکایی» ویم وندرس است که برونو گانتس در آن نقش یک قابساز را بازی میکند. وقتی میخواستم شغلی برای کاراکتر فرهاد پیدا کنم، ناخودآگاه قابسازی را انتخاب کردم که به هرحال از علاقه من به برونو گانتس در آن فیلم میآید. یک بار با کسی درباره فیلم حرف میزدیم و گفت چقدر جالب که شغل این مرد قابسازی است و در فیلم زمان را قاب میکند. اینجا بود که گفتیم خب تعبیرش هم که مشخص شد.
در فیلم از زبان فرانسه خیلی استفاده میشود و عدهای این را یک نقطهضعف برای فیلم میدانند. نظر خودتان چیست؟
این از همان نقطهای میآید که فرهاد، آنتوان را در خیال خود در مغازهاش میبیند و او را فراتر از خود میپندارد. این خود نابرابربینی ذاتی ما باعث چنین تعبیرهایی میشود. اگر یک فرانسوی فیلمی بسازد که در آن عدهای فرانسوی به زبان فارسی صحبت کنند، هیچ منتقدی این را نقطهضعف فیلم نمیداند و فیلم را به ایران زدهبودن متهم نمیکند. اما وقتی معکوس آن پیش میآید این حرفها زده میشود. تلویزیون تیزر فیلم را پخش نمیکند و دلیل آن را تبلیغ برای فرانسه میداند. حالا البته در این مورد خاص اگر این هم نبود، اتهام دیگری به فیلم میبستند. اما اینکه داستان فیلم به آدمی میپردازد که از فرانسه میآید و مردی که دوستش دارد به خاطر عشق او فرانسوی میآموزد دلیل بر تبلیغ فرهنگ فرانسه نیست. در فیلم دسیسههایی چیده شده که همه به کمک فرهاد بیایند و نظر گیلهگل را جلب کنند. پس با او فرانسه حرف میزنند. ما داریم با کلیشهها کار میکنیم و فرانسویبودنش مهم نبود. فرانسه برای خیلی از مردم دنیا ازجمله ایرانیان، مظهر رمانتیسیسم است.
زوج علی مصفا و لیلا حاتمی هم چه به لحاظ انتخاب بازیگر و چه از منظر بازیگری، از عوامل مثبت و درخشان فیلم هستند. در این مورد هم صحبت کنید.
حتی وقت فیلم مستند «در جستوجوی شهرزاد» را ساختم راوی فیلم خانم حاتمی بود. با این دو اتفاق، این انتخاب طبیعی و حتی بدیهی بود. علی مصفا از ابتدا خودش را از این نقش دور میدانست و فکر میکنم بخش اصلی موفقیت فیلم و این شخصیت به همین قضیه برمیگردد. حضور لیلا حاتمی و در مرحله بعد زهرا خوشکام باعث ایجاد حال و هوایی شده که حتما بدون آنها در فیلم وجود نداشت.
شخصیتهای فرعی هم در برخورد با گلی و مکالمه با او، وجوه خاصی از شخصیتش را روشن میکنند.
تجربهام از زندگی با گیلانیها در شکلگیری شخصیتهای فرعی موثر بوده است. آقای مهربان دقیقا مثل خود گلی است و از این نظر با بقیه شخصیتهای فرعی فرق دارد. کاراکترهای فرعی آشفروش یا خالهجان درنهایت با هم ارتباط دارند، بیآنکه الزاما روی آنها اشاره صریحی شده باشد. در مورد آقای نجدی که او هم به نوعی فرهاد را به یاد میآورد همین است. همه در یک دسیسه بیغرض با هم در ارتباط هستند و در شکل دادن به این دسیسه (کشاندن گلی به رشت) تاثیرگذارند. اینها را الان که فیلم به پایان رسیده میگویم و هنگام نوشتن فیلمنامه خیلی متوجه این ارتباطها و نزدیکی شخصیتها نبودم.
فیلم صاحب جغرافیا و هویت محیطی روشن است. برخلاف خیلی از فیلمها که حتی اگر در شهرستانی بگذرند بازهم روابط و فضاسازیشان شبیه تهران است. «در دنیای تو…» بهشدت وابسته به هویت و فرهنگ و جغرافیا و اقلیم محل وقوع داستان، یعنی رشت و خطه گیلان است.
وقوع این قصه برای من در جای دیگری امکانپذیر نبود. تازه رشت این فیلم هم خیلی واقعی نیست اما رشت واقعی امروز هنوز هم روحیه خاص و چیزهایی از فضای قدیمی خودش را حفظ کرده است.
موسیقی کریستف رضاعی هم بر جذابیتهای فیلم میافزاید. همکاری با او چگونه بود؟
از زمان نخستین نمایش فیلم در جشنواره فجر تا امروز که فیلم بر پرده سینماهاست، در مورد موسیقی متن فیلم نظرهای مثبت زیادی شنیدهام و این از خوشبختیهای من است. آرزویم این بود فیلمی بسازم که موسیقیاش در یادها بماند. یک روز به انتخابهایم در نظرسنجی از منتقدان در مورد فیلمهای برتر نگاه میکردم که متوجه شدم به فیلمهایی اشاره کردهام که موسیقی متن از ویژگیهای اصلیشان بوده است؛ از «اشکها و لبخندها» که فیلم زندگی من است تا «پاریس تگزاس» و «یک محکوم به مرگ گریخت». موسیقی برایم مهم است و خوشحالم که از موسیقی این فیلم اینقدر استقبال شده است. اگر فیلم هم روزی فراموش شد، موسیقیاش کمک میکند دوباره به یاد بیاید.
شیوه کارتان با بازیگران چگونه است؟
جز برای نقشهای فرعیتر جلسه دورخوانی نداشتیم. برای دو بازیگر اصلی ابدا دورخوانی و تمرین نداشتیم. چون از ابتدا در جریان کار بودند. هیچ تمرین سهنفرهای نداشتیم و تصویری که در ذهنم مانده، از سکانس مکالمه گلی و فرهاد در راهپلهها در انزلی است. جایی که همه ما پای پلهها ایستاده بودیم و حاتمی و مصفا به بلوار روبهروی دریا رفتند و تقریبا ۱۵ دقیقه بعد برگشتند و سکانس را فیلمبرداری کردیم. من شاید در مورد شیوه گفتن این و آن جمله یا مثلا حرکت دستها چیزی میگفتم. پیش از فیلمبرداری علی مصفا پیشنهاد داد که فیلمنامه را برای همه عوامل فیلم با هم بخوانیم. حتی همه به این جلسات میآمدند و ما چهار یا پنج بار فیلمنامه را خواندیم و همه در مورد نکات نظر میدادند. به این ترتیب هنگام فیلمبرداری، همه به متن مسلط بودند.