بعضی فیلمها هستند که از همان ایده اولیه تا مرحله تولید و نمایش بهگونهای طراحی شدهاند که حال مخاطبشان را خوب کنند اما نمیتوانند. در نقطه مقابل فیلمهایی هستند که ادعایی ندارند یا از قبل مهندسی نشدهاند که کار خاصی با روحیه تماشاگرشان بکنند، اما موفق میشوند. «در دنیای تو ساعت چند است؟» در رده دوم جای میگیرد. همه چیز کنار هم قرار میگیرد تا یک فیلم به معنای واقعی آن ساخته شود. برای این کار علاوهبر شم هنرمندانه، مقدار زیادی سلیقه هویتمند لازم است که صفی یزدانیان آن را دارد.
کافی است این شم و سلیقه درست و بجا به کار رود و گروهی از همین خوشسلیقهها به فهرست عوامل فیلم اضافه شود تا فیلمی ساخته شود که پس از مدتها، حال تماشاگر سینمای ایران را خوب کند.
محال است به بازار رشت رفته باشید و گربههای منتظر روی شیروانیهای خیس را دیده باشید و بازتولید همین تصویر در فیلم احساس سرخوشی به شما ندهد. گربههایی که منتظرند فرآیند پاک کردن ماهیها تمام شود تا دلی از عزا درآورند و به نماد پنهان بازار رشت و فیلم «در دنیای تو…» تبدیل شدهاند. فیلم سرشار است از لحظههایی که حسی از شادی به تماشاگر میبخشند؛ فضای خوشایند و دوست داشتنی رشت بارانی و مهآلود هم به کمک قصه میآید تا در این بستر رویایی، شاهد عشق نامتعارف فرهاد به گلی باشیم؛ عشقی که تعریف احساس عاشقانه را تصحیح میکند.
فیلم قصه ساده و روشنی دارد که آن را بیلکنت – و بدون وسوسههای خلاقانهای که گاه یک ایده عالی را به مرز نابودی میکشانند- روایت میکند. دو شخصیت اصلی (لیلا حاتمی و علی مصفا) انگار تلاش زیادی برای بازی کردن نقشهایشان به خرج نمیدهند و لحظههایی کاملا باورپذیر و قابللمس ارائه میدهند. فیلمبرداری همایون پایور نهایت ظرافت را صرف قاببندیهای شکیل و زیبا وکمپوزیسیونها و چیدمانهای هنرمندانه میکند و موسیقی فیلم هم بر جذابیت هنرمندانه این همنشینی میافزاید. جنسی از موسیقی که کمتر در فیلمهای ایرانی شنیدهایم و اتفاقا بهرغم ریشه داشتن در فرهنگ موسیقایی غربی، به هیچوجه از چارچوب فیلم بیرون نمیزند و همراه متناسبی برای قصه و تصویر است.
«در دنیای تو…» را نمیتوان یک فیلمِ «فیلمنامهمحور» ارزیابی کرد و بیشتر بار پیشبرد داستان و گسترش پیرنگ روایتی، مبتنیبر دو شخصیت گلی و فرهاد و کنشهای شخصیتی این دو است. شیوه غریب عاشقی کردن فرهاد و حیرت و استیصال معصومانه گُلی در مواجهه با موقعیتهای غافلگیرکننده متن است که هسته مرکزی درام را شکل میدهد و فیلم را پیش میبرد. اما نکتهای در فیلمنامه هست که باعث میشود توازن درستی در ریتم به وجود آید. چرخه دسیسههایی که به تدریج میان شخصیتهای فرعی در تقابل با گلی شکل میگیرد و معمایی را طرح میکند؛ معمایی که ذهن مخاطب را درگیر میکند. این آدمها چرا دیوانهبازیهای فرهاد را تایید و ناخواسته همراهی میکنند. چرا همه این آدمها دستکم جملهای به زبان فرانسه بلدند و به گلی میگویند؟ انگار فرهاد در حرکتی هماهنگ آنها را سر راه گلی قرار میدهد تا هر یک به نوعی، عشق و ارادت او را به گلی منتقل کنند و گلی هم مثل مخاطب، حیران است و به تدریج همراه با مخاطب به نقشه فرهاد پی میبرد.
«در دنیای تو…» بیش از هر چیز فیلم اجرا و خلق موقعیتهاست. صفی یزدانیان در نخستین تجربه فیلم بلند خود در خلق فضا و موقعیتی که در ذهن داشته موفق عمل کرده است. چه ایدههای ذهنی درخشانی که هنگام اجرا هدر نرفتهاند. بهخصوص در سینمای ایران که ایدههای ذهنی فیلمسازان (بهویژه آنان که نخستین آثار خود را میسازند) به دلایل گوناگون، خلق نمیشود و به اصطلاح درنمیآید. اما پیداست که یزدانیان روی همه جزئیات فکر کرده و آنها را صیقل داده و از سویی، چنان به داستان و محیط وقوع آن مسلط بوده که در اجرا نیز به خواستههایش رسیده است.
فیلم نمونهای روشنی از هماهنگی خواستهها از یکسو و قابلیت و توانایی اجرای خواستهها در نقطه مقابل است. «در دنیای تو ساعت چند است؟» نشان میدهد در سینمای ایران هم میتوان فیلمی ساخت که در همه اجزا صاحب یک وحدت و توالی هنرمندانه است. میتوانید قصه عاشقانه «در دنیای تو…» را دوست نداشته باشید، اما نمیتوانید منکر ارزشها و دستاوردهای تکنیکی و فنیاش بشوید.