داستان های جالب مسلمان شدن یا شیعه شدن
قسمت چهارم: کله پاچه عمر
کم کم داشت تفکرم در مورد ایرانی ها کمی نرم تر می شد … تا اینکه … یکی از شیعه هایی که باهاش ارتباط داشتم منو برای خوردن کله پاچه به مهمانی دعوت کرد …
وقتی رفتم با یک جشن تقریبا خصوصی و کوچک، مواجه شدم … عمر کشان بود و می خواستند کله پاچه عمر را بخورند …
با دیدن آن، صحنه ها و شعرهایی که می خواندند، حالم بد شد … به بهانه های مختلف می خواستم از آنجا خارج بشم اما فایده ای نداشت …
آخر مجلس، آبگوشت رو آوردن و شروع کردند به خوردن … من هم از روی ترس که مبادا به هویتم پی ببرند، دست به غذا بردم … هر لقمه مانند تیغ هزارخار از گلویم پایین می رفت …
تک تک دندان هایی را که روی آن لقمه ها می زدم را می شمردم … ۳۴۶ بار هر دو فک من برای خوردن آن لقمه ها حرکت کرد … وقتی از مجلس خارج شدم، قسم خوردم … سر ۳۴۶ شیعه را از بدن شان جدا خواهم کرد .
اکبرنیا / خبرگزاری بابل نومه