امام علی (ع) می فرماید
۞ هر کس از خود بدگویی و انتقاد کند٬خود را اصلاح کرده و هر کس خودستایی نماید٬ پس به تحقیق خویش را تباه نموده است. ۞
Thursday, 2 May , 2024
امروز : پنج شنبه, ۱۳ اردیبهشت , ۱۴۰۳
شناسه خبر : 64652
  پرینتخانه » مذهبی تاریخ انتشار : 08 شهریور 1396 - 14:33 | | ارسال توسط :

برای کودکان قصه بخوانید/ ماجرای انتظار تاریخی «جابر»

قصه گویی، اخلاقیات را به کودک می آموزد، فرزندان را با فرهنگ و باورهای درست، آشنا می کند و مهارت‌های کلامی و شنیداری را افزایش می دهد.

به گزارش بابل نوین، حجت الاسلام علیرضا نظری خرم، پژوهشگر و مبلغ حوزه علمیه قم، در نوشتاری با اشاره به اهمیت قصه گویی برای کودکان، قصه ای از تاریخ یعقوبی را نقل کرده که مربوط به ماجرای انتظار تاریخی جابربن عبدالله انصاری برای دیدن حضرت امام محمد باقر(ع) است.

دوستان با صفایم! برای کودکان، کتاب قصه بخوانیم. حتی اگر روزی یک قصۀ کوتاه هم که شده، بخوانیم!

مادران و پدران عزیز! قصه گویی، اخلاقیات را به کودک می آموزد. آنها را با فرهنگ و باورهای درست، آشنا می کند. مهارت های کلامی و شنیداری را افزایش می دهد. قدرت تخیّل، تصویر سازی و خلاقیت را بالا می برد. ابزاری عالی برای تقویت حافظه است. محدودۀ فکری کودک را گسترده می کند. توانایی ارتباط برقرار کردن آنها را بهبود می بخشد. به کودک کمک می کند که با آرامش بیشتری با مشکلات رو به رو شود.

حالا یک قصۀ کوتاه! در صفحۀ ۳۲۰ از جلد دوم کتاب تاریخ یعقوبی آمده که روزی از روزها پیامبر خدا(ص) به جابر بن عبد الله انصاری فرمود: تو بعد از من، زنده می مانی و یکی از فرزندانم را که هم نام و شبیه ترین مردم به من می باشد را خواهی دید. هرگاه او را دیدی سلام مرا به او برسان! (فأقرئه منی السلام!).

سال ها گذشت. جابر، پیر و فرتوت شده بود. اما هنوز حسرت دیدار آن نوادۀ رسول خدا را داشت. دلش برای این ملاقات غَنج می زد. او نگران بود، چرا که سایۀ مرگ را بالای سر خود حس می کرد (وخاف الموت).

روزی جابر از پچ پچ کسبۀ گذر بازار گوشش تیز شد. شنید که به هم می گفتند: محمد بن علی بسیار زیبا و شبیه پیامبر است! از شنیدن این سخن سر جایش میخکوب شد.

گوشه ای نشست. در ادامه شنید که می گویند: نامش محمد و لقبش باقر است او فرزند زین العابدین و بسیار شبیه پیامبر است. الان در مسجد نشسته و مردم به دیدارش می روند! جابر دیگر طاقت نیاورد.

به سختی از جایش برخاست. گرد و خاک لباسش را تکاند و عصا زنان در کوچه پس کوچه های شهر به راه افتاد. همینطور که می رفت با سوز و گداز عاشقانه ای اشک می ریخت و چیزی زیر زبان زمزمه می کرد. ای باقر! ای باقر! تو کجایی؟ (یا باقر! یا باقر! أین أنت؟).

خود را به هر سختی و جان کندنی که بود به مسجد رساند (حتى رآه). در میان ازدهام جمعیت و شلوغ پلوغی مسجد، تو یه چشم به هم زدن خود را به امام رسانده و در آغوش حضرت انداخت (فوقع علیه).

جابر اشک می ریخت و دست و پای حضرت را آماج بوسه های عاشقانۀ خود قرار داده بود (یقبّل یدیه و رجلیه). مردم، هاج و واج با تعجب به کارهای او نگاه می کردند.

جابر که دیگر آرام شده بود، سرش را بالا گرفته و با چشمان کم سو و بی رمقش نگاهی به دیدگان نازنین و شیدایی امام انداخت و عرض کرد: آقا جان! پدر و مادرم فدای شما که شبیه پدرت رسول خدا هستی! قربانت گردم! جدّ بزرگوارت رسول خدا به تو سلام رساند و من حامل آن سلام هستم/ص

خبرگزاری رسا

به اشتراک بگذارید
تعداد دیدگاه : ۰
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.