امام علی (ع) می فرماید
۞ هر کس از خود بدگویی و انتقاد کند٬خود را اصلاح کرده و هر کس خودستایی نماید٬ پس به تحقیق خویش را تباه نموده است. ۞
Monday, 6 May , 2024
امروز : دوشنبه, ۱۷ اردیبهشت , ۱۴۰۳
شناسه خبر : 79896
  پرینتخانه » اجتماعی, اخبار برگزیده اصلی, فرهنگ و هنر تاریخ انتشار : 14 اسفند 1396 - 0:59 | | ارسال توسط :

داستان کوتاه « امیدِ نرگس »

در آخرین روزهای زمستان و فرارسیدن بهار طبیعت داستان "امید نرگس" اثر علیرضا اباذری فومشی جهت استفاده مخاطبان نشر داده شد.

به گزارش بابل نوین،  در آخرین روزهای زمستان و در آستانه  فرارسیدن بهار طبیعت، به منظور آشنایی بیشتر با ظرفیت‌های عظیم حوزه ادبیات داستانی و نویسندگان فعال این عرصه در مازندران، داستان ” امید نرگس ” نوشته علیرضا اباذری که با نگاهی متفاوت به مقوله عید و نوروز پرداخته، برای استفاده مخاطبان منتشر شد.

 

” امید نرگس”

روزهای پایانی سال بود، دخترک سبدی پر از دسته‌های کوچک گل بنفشه را کنار پیاده‌رو گذاشته بود و با صدای نحیفی داد می‌زد: « آهای بنفشه دارم، قاصدک بهاره واستون شادی میاره»

مردم شهر بی‌توجه به صدای دخترک و بنفشه‌هایش در حرکت بودند، هوای پایان سال هنوز هم اندکی سوزش زمستانه داشت، با اینکه نه‌نه سرما چادر و چاقچورش را یواش یواش جمع می‌کرد و نفسش به شمارش افتاده بود ولی اندک سوزشش پوست‌های لطیف دخترک را لبویی کرده بود.

دخترک با دست‌های کوچش بنفشه‌ها را حلقه کرده به مردم نشان می‌داد و داد می‌زد اما کم‌کم صدای ضعیفش رو به خاموشی می‌رفت.

دمپایی نیم‌دار آبی رنگ با جوراب‌هایی نخ‌نما، نگه‌دار پاهای کوچکش در سرما نبودند، او پنجه‌هایش را به عقب می‌کشید تا از سوز سرما بی‌حس نشود.

هوا کم‌کم رو به تاریکی می‌رفت،لامپ‌های شهر یکی یکی نفس‌زنان جان می‌گرفتند و با نوری کم‌جان بر تیر برق روشن می‌شدند.

دخترک خودش را به کنار دیوار پیاده‌رو کشید، پشت به دیوار داد، سبد کوچکش را جلویش گذاشت و چشم به شلوغی شهر دوخته بود، به بچه‌هایی که به همراه پدر و مادرشان برای خرید نوروزی به مغازه‌ها سرک می‌کشیدند.

اما دخترک گرسنه و سرمازده دیگر طاقت ایستادن نداشت، مردم شهر نه گوشی برای شنیدن صدای ضعیفش داشتند و نه چشمی برای دیدن قاصدک بهارش.

او یواش یواش خود را به دیوار کشید و نشست، زانوهایش را تکیه‌گاه سرش کرد، سرما و گرسنگی طاقتش را گرفته بودند، گونه‌هایی کوچکش مانند هلو، نفس‌هایش نیمه‌جان و چشم‌هایش خسته و سنگین شدند.

‌آرام‌آرام ضعف و بی‌رمقی او را در آغوش گرفت و کنار دیوار او را خواباند.

پیرمردی که از آنجا می‌گذشت با چشم‌های ضعیف و عینک ته استکانی متوجه دخترک شد، کنارش ایستاد، هرچه صدا زد جوابی نشنید.

پیرمرد جلوی ماشینی را گرفت و خواهش‌کنان از راننده خواست دخترک را به دکتر برسانند، راننده کاپشن چرمی‌اش را روی دخترک انداخت و او را بغل کرد، پیرمرد هم بر صندلی پشتی نشست و دخترک را در آغوش گرفت.

در راه وقتی دخترک کمی احساس گرم شدن کرد، شروع به هذیان گفتن کرد، دیگر به مطب دکتر رسیده بودند.

دکتر وقتی او را معاینه کرد، گفت: « حالش خوبه  و فقط کمی تب داره،برایش آمپول می‌نویسم ان‌شاالله خوب می‌شه»

دخترک که متوجه شد در مطب دکتر است، با لب‌های کوچکش کلماتی را تکرار می‌کرد: امید… خونه… دارو…»

پیرمرد گوشش را به لب‌های کوچ دخترک نزدیک کرد و پرسید: « اسمت چیه؟»

دخترک گفت: «نرگس»

آری نرگس کوچک، بنفشه قاصدک بهار را می‌فروخت تا برای امیدش دارو بخرد.

 

نویسنده: علیرضا اباذری‌‌فومشی

 

بیایید در روزهای پایانی سال گوش به صدای نرگس‌ها بدهیم تا امیدشان…

به اشتراک بگذارید
تعداد دیدگاه : ۰
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.