امروز : جمعه, ۱۴ اردیبهشت , ۱۴۰۳
داستان کوتاه « صبحِ فردا »
به گزارش بابل نوین، به مناسبت فرارسیدن سالروز ولادت یگانه منجی عالم، حضرت مهدی صاحبالزمان(عج) و به منظور آشنایی بیشتر با ظرفیتهای عظیم حوزه ادبیات داستانی و نویسندگان فعال این عرصه در مازندران داستان “صبح فردا” نوشته سمانه صالحطبری که حضور همیشگی امام دوازدهم را در لحظه لحظه زندگیمان یادآوری میکند، برای استفاده مخاطبان منتشر شد.
« صبحِ فردا »
مرد به آن سوی کوچه مینگرد، کوچه که شلوغ است.
عابران که از کنارش به سرعت میگذرند، لحظهای نگاهش میکنند، مرد به آنها لبخند میزند، گاهی در جواب نیز لبخند دریافت میکند.
دختر بچهای دست مادرش را رها میکند و به سمتش میآید، چشمانش برق میزند: “سلام آقا “
مرد مقابل دختر مینشیند، دست به روسریِ کوچک صورتیاش میکشد.
دختر با هیجان کوچه را نشان میدهد: “ببینین ،داداش علی و دوستاش از دیشب کوچه رو آب و جارو کردن، ببینین چقدر قشنگ تزئین کردن”، دست مرد را میکشد: “آقا بیاین بریم اونجا”
مرد دستان دختر را میفشارد: “میام، دختر خوب”
-“پس من میرم بگم که میاین”
مرد به چراغها خیره میشود: “برو عزیزم، بگو که به زودی میام”
دختر دست مرد را رها میکند: “قول دادینا؟!”
مرد زیر لب زمزمه میکند: “مطمئن باش، از همه شما به اومدن بی قرارترم”.
دختر به سمت برادرش میدود: “داداش علی ؟”
علی بر روی نردبان است و چراغهای رنگی را به ریسه وصل میکند: “وروجک، برو کنار، تو دست و پا نباش”
دختر بالا و پایین می پرد: “داداش زود باش ، الاناست که بیاد، مهمون داریم”
_”قدمش سر چشم آبجی کوچولو، همه چی آمادهاس ، حالا برو اون گوشه وایستا”
از نردبان پایین میآید و رو به دوستانش میکند: “بجنبین ایستگاه صلواتی رو عَلَم کنیم”
به آسمان و هوای گرگ و میش خیره میشود : “تا صبح چیزی نمونده، زود باشین” پرچمی را بر می دارد و به داربست می بندد.
پرچم در هوا پیچ و تاب میخورد.
مرد به علی و پرچم مینگرد و از ابتدای کوچه گام برمیدارد .
علی و دوستانش سینی ِ شربت ، شیرینی و شکلات را بین مردم میگردانند.
سینی شکلاتی به سمت مرد میآید.
مرد به چشمان جوان روبرویش خیره میشود.
پسر جوان لبخند میزند: “بفرمایین، واسه تولده” آهی میکشد و آرام میگوید: “اما حیف خودش تو تولدش نیست”.
مرد دست بر شانهاش میگذارد.
چشم برهم میزند: “قبول باشه پسرم” و گامهایش سریعتر میشود.
مردم در کوچه جمع شدند، اسپند دود کردند، سینیها پُر و خالی میشود .
کوچه از نور چراغها، رنگی میشود: سبز، سفید، …
بچهها میدوند و بازی میکنند، به او که میرسند برایش دستی تکان میدهند.
مرد به علی و دوستانش نزدیک میشود .
-“بچه ها بیاین عکس بگیریم”
-“راست میگه حیفه این همه زحمت که ثبت نشه”
مرد به آنها میرسد و نگاهشان میکند که به کوچه آراسته خیره شدند و خوشحالاند.
میگوید: “خسته نباشین” نمیشنوند.
همه دور هم جمع شدند و حلقه زدند: “حالا کی عکس بگیره ؟”
مرد نزدیکتر میشود و میایستد: “بدین به من”
دختر بازهم بالا و پایین میپرد: “داداش، داداشی ؟؟”
-“هیس ! وروجک. بزار آقا دارن عکس میگیرن” دست دور گردن هم میگذارند.
دختر دست برادرش را میکشد: علی؟ خودشونن! نیگاه!”
مرد چشمکی به دختر میزند، میگوید: “آماده؟” و عکس میگیرد.
علی دختر را بغل میکند: “کی خودشه آبجی؟ چی میگی؟”
_”داداشی همون آقایی که عکس گرفتن! مگه نگفتم دارن میان، خودشون گفته بودن”
علی به سمت مرد میچرخد.
مرد مکث میکند.
چشم میدوزد به پرچم و آرام میخواند: “گل نرگس بیا” و میرود.
علی میایستد.
نگاهش به پرچم و گامهای مرد است.
بغض به گلویش چنگ انداخته و اشک میریزد.
زمزمه میکند: “نکنه؟ !” صدایش را بلندتر میکند: “آبجی راست میگه”
مرد به آخر کوچه رسید، علی دوستانش را صدا میزند: “بچهها بیاین … بریم، دنبالشون” و با دست انتهای کوچه را نشان میدهد.
مرد سرعتش را کم میکند.
آرام آرام قدم بر میدارد.
کوچه را میپیچد و به دیوار تکیه میدهد.
صدای نفسنفس زدنشان را میشنود.
صدای پاهایشان که با سرعت بر زمین کوبیده میشود .
می ایستد و لبخند میزند.
نویسنده: سمانه صالح طبری(بابل) دانشجوی کارشناس ارشد مدیریت، عضو انجمن داستان بسیج هنرمندان مازندران
اخبار بابل نوین , ادبیات , بابل , تولد , حضرت مهدی صاحبالزمان , داستان کوتاه , سمانه صالحطبرى , صبحِ فردا , مازندران , منجی ولادت , نویسنده , نیمه شعبان
- دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
- پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.