امام علی (ع) می فرماید
۞ هر کس از خود بدگویی و انتقاد کند٬خود را اصلاح کرده و هر کس خودستایی نماید٬ پس به تحقیق خویش را تباه نموده است. ۞
Thursday, 2 May , 2024
امروز : پنج شنبه, ۱۳ اردیبهشت , ۱۴۰۳
شناسه خبر : 61492
  پرینتخانه » اجتماعی تاریخ انتشار : 26 تیر 1396 - 11:51 | | ارسال توسط :

یک دوست هرگز فراموش نمی‌کند

شاید باورش خیلی سخت باشد، باور اینکه یک روز در خیابان، معتاد کارتن خوابی را ببینی که به نظرت خیلی آشنا می آید و بعد احساس کنی این آدم همان بهترین دوست 15 سال پیش توست!!!

به گزارش بابل نوین، شاید باورش خیلی سخت باشد، باور اینکه یک روز در خیابان، معتاد کارتن خوابی را ببینی که به نظرت خیلی آشنا می آید و بعد احساس کنی این آدم همان بهترین دوست ۱۵ سال پیش توست!!!

آن روز خیلی خسته بودم. کارهایم به شدت زیاد شده بود و من هم تمام مدت پای کامپیوتر بودم. همین خستگی باعث شد به جای اتوبوس، سوار تاکسی بشوم و برخلاف روزهای گذشته که در ایستگاه پیاده می شدم، در مسیر نزدیک تری به منزل، تاکسی را ترک کردم.

هنوز چند قدمی نرفته بودم که چشمم به کارتن خوابی افتاد که داشت درون سطل زباله سر کوچه را جستجو می کرد. از این دست کارتن خوابها زیاد دیده بودم. کاری به کار کسی نداشتند و توی آشغال ها به دنبال چیزی می گشتند که به دردشان بخورد، از پسمانده غذای مردم گرفته تا لباس و کفش مندرس و پاره.

یک نیروی عجیبی من را به سمت پسر کارتن خواب می کشاند. نمی دانم چه بود. حس خیلی خاصی بود و برای یک لحظه همانطور نگاهش کردم به طوری که او هم که آنقدر سرگرم گشتن بود، سنگینی این نگاه را احساس کرد و سرش را بلند کرد و نگاهمان در هم گره خورد.

آن چشمان قهوه ای رنگ آنقدر آشنا بودند که حتی قاب صورت سیاه چرک با آن موهای صاف که از کثیفی به هم چسبیده بود هم نمی توانست پنهانش کنند. ناگهان در ذهنم چشمان متعددی رژه رفتند و به همان چشمان قهوه ای رسیدند؛ به پسر مهربان و دوست داشتنی دوران کودکی ام. به مازیار.

هنوز لبخندهای مازیار و شیطنت هایش به خوبی به خاطرم هست. وقتی با تیرکمان کوچکش دنبال گنجشک ها می گشت و آنقدر منتظر می ماند تا یکی از آنها را شکار کند.

خاطرات مازیار یکی یکی و با سرعت از جلوی چشمانم حرکت می کردند. اصلا مگر می شد این پسر بازیگوش را از خاطر ببرم. وقتی با توپ، شیشه خانه آقا اسماعیل را شکاند و آنقدر به سرعت فرار کرد که من حتی متوجه نشدم چه شد و در نهایت مجبور شدم تنبیه پدر را به جان بخرم و تقصیر شیشه نشکسته را به گردن بگیرم.

او هم همانطور به من خیره شده بود. نمی دانم مرا به خاطر آورده بود یا نگاه متعجبش، معنای دیگری داشت. ناخودآگاه لبخندی بر لبانم نقش بست اما او سرش را پایین انداخت.

نمی دانم چرا به سمتش کشیده می شدم اما پاهایم قدرت حرکت برای رفتن به منزل نداشت. انگار تمام خستگی ام را فراموش کرده بودم. فقط می خواستم بدانم او کیست؟ آیا مازیار است؟ آیا اشتباه کرده بودم.

ناخواسته نامش بر لبانم جاری شد «مازیار…» آنقدر آهسته گفته بودم که خودم هم به سختی شنیدم. دوباره تکرار کردم و این بار بلندتر «مازیار…»

ناگهان سرش را بلند کرد و دوباره نگاهش در نگاهم گره خورد. نگاه های عجیب و پرمعنا. انگار او هم شناخته بود اما نمی خواست به زبان بیاورد.

پاهایم تکانی خورد. چند قدم به سمتش برداشتم و گفتم «مازیار! خودتی؟ درسته؟»

دست از گشتن کشیده بود و همچنان نگاهم می کرد.با حرکت من، او چند قدم به عقب رفت و در حالی که تلاش می کرد در مقابلم گارد بگیرد، گفت «تو دیگه کی هستی؟ نمیشناسمت» و به سرعت خم شد و چند تکه پارچه و شیشه نوشابه ای که کنار سطل زبال روی زمین گذاشته بود و جمع کرد و تو کوله پشتی رنگ و رو رفته اش فرو کرد و راه افتاد.

اگر تا دقایقی پیش، شک داشتم اما اینک با شنیدن صدایش مطمئن شدم که خودش هست. طنین صدایش همان بود هر چند بم تر شده بود اما همان صدا بود. صدای همبازی دوران بچگی هایم.

وجودم پرحرارت شده بود. احساس می کردم گمشده ای را پیدا کردم. او به سمت انتهای کوچه به راه افتاده بود و من همانجا کنار سطح زباله نگاهش می کردم.

مازیار مثل دوران نوجوانی اش بود؛ وقتی نمی خواست چیزی را توضیح دهد، پا به فرار می گذاشت.

واقعا بر سرش چه آمده بود. او با آن خانواده گرم و صمیمی، با آن پدر مهربان که هیچوقت سرش داد نمی کشید و تنبیهش نمی کرد. واقعا چه شده بود.

دنبالش به راه افتادم و با گام های سریعم، چند دقیقه بعد، دوش به دوشش بودم.

آرام گفتم «مازیار، منم مجید. نگو منو نشناختی.. می دونم شناختی. بگو خودتی. تو هر جور باشی، قبولت دارم. فقط بگو خودتی. بگو مازیاری. بگو …»

در حالی که یک پایش را روی زمین می کشید و به نظر می آمد خیلی هم تو حال خودش نیست. پاسخ داد «میشناسمت مجید. ولی بهتره تو منو نشناسی. برو. فکر کن منو ندیدی»

انگار دنیا را به من داده بودند. اصلا نمی دانم چرا انقدر از اینکه یک کارتن خواب معتاد آن هم با آن سر و وضع کثیف مرا شناخته، خوشحال بودم. فقط می دانم احساس عجیبی داشتم . ذوق زده گفتم «رفیق، اگه تو عوض شدی، من همون مجیدم. همون که حتی وقتی می دونستم تو لحظات حساس، تنهاش میزاره تا تمام گناه ها به گردنش بیفته ولی باز دنبالت راه می افتادم»./م

منبع: باشگاه خبرنگاران

به اشتراک بگذارید
تعداد دیدگاه : ۰
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.